loading...
چت ویروس
hossein shirazi بازدید : 23 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (1)

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ,

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشن را بداند و تو از او رسم محبت بیاموزی

گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است ,

پنهان کردن قلبی است که شکسته است

نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی بگویی

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ,

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که آخرش با جدایی به سرانجام می رسد

hossein shirazi بازدید : 14 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

 


پـدر جان ..


دکتر ها نیز مرا جواب کردند ؛ هیچکس علت بی خوابی ام را نفهمید
هیچکس ندانست یاد تو هرشب از سقف اتاقم چکه میکند ..

hossein shirazi بازدید : 24 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

می بینے؟؟؟


رفتنت برایم عادے شد


به همینـــ زودے!عجیبــ استـــ، نهـ؟؟


امـــــــا...


هنوز هم گاهے دلمــ ،بدجور هوایتـــ را میکند و


نا خود آگاه بر زبانــ می آورمــ...


کاشــ بودے عشقمــ...!!

hossein shirazi بازدید : 17 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

 


گفته بودم میکشمت آخر ...

امروز ...

دم غروب .....

...وقت اذان ....

دلم را با اشک آب دادم ...

رو به قبله خواباندمش ...

یک ... دو ... سه ...

تمام شد ...

دیگر بهانه ات را نمی گیرد...

 

hossein shirazi بازدید : 15 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)


شاخه گلی که به تنهایی‌ام بو برده بود

در فاصله‌ی بین دست‌هایمان خشکید

هیس،ساکت شو

قهوه‌ات را بخور و آرامش این شعر را به هم نزن

از سطر بعد به خانه بر می‌گردم

سپس آرزو‌هایم را در صف اتوبوس جا می‌گذارم

فردا روز جهانی خوشبختی است

زنگ بزن وجوری که صدایت را نشناسم خداحافظی کن..

hossein shirazi بازدید : 8 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام

برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …

آنقدر تمـــــــــیز میخندم

که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …

و من در جیب هـــایــــم

دست های خالـــی ام را قرار میدهم

که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …

 

hossein shirazi بازدید : 10 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

 

 همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید ...

باز روشن می شود زود،

تنها فراموش مکن این حقیقتی است:

بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید

و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود

و گاه روزهایی در زحمت،

تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛

خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود

 و تو خواهی دید ...

hossein shirazi بازدید : 14 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

خداوندا

نگذار که از تو فقط نامت را بدانم...

و نگذار که از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم...

همواره در من جاری باش...

همانگونه که خون در رگهایم جاری است...

خداوندا از تو می خواهم که هرگز

در بیابان هولناک زندگی

 تنها و بی یاور 

رهایم نسازی...

از تو می خواهم که در کوره راه  پر پیچ و خم زندگی تنهایم نگردانی...

که همواره محتاج وجودت هستم!!!

 

hossein shirazi بازدید : 23 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

  زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر

    زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز

    را به طور مساوی بین خود تقسیم

    کرده بودند.در مورد همه

    چیز باهم صحبت می کردند

    وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی

    کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در

    بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش

    خواسته بود هرگز آن را باز نکند

    ودر مورد آن هم چیزی

    نپرسد

    در همه این سالها پیرمرد آن

    را نادیده گرفته بود اما بالاخره

    یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد

    وپزشکان از او قطع امید کردند.در

    حالی که با یکدیگر امور باقی را

    رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را

    آوردونزد


    همسرش برد.

    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن

    رسیده است که همه چیز را در مورد

    جعبه به شوهرش بگوید.پس از او

    خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی

    پیرمرد در جعبه را باز کرد دو

    عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ

    95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین

    باره از همسرش سوال نمود.

    پیرزن گفت :هنگامی

    که ما قول وقرار ازدواج

    گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که

    راز خوشبختی زندگی مشترک در این

    است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به

    من گفت که هروقت از دست توعصبانی

    شدم ساکت بمانم ویک عروسک

    ببافم.


  پیرمرد به شدت تحت تاثیر


    قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش

    سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه

    بود پس همسرش فقط دو بار در طول

    زندگی مشترکشان از دست او رنجیده

    بود از این بابت در دلش شادمان شد پس

    رو به همسرش کرد وگفت این همه پول

    چطور؟پس اینها ازکجا

    آمده؟

    در پاسخ

    گفت :آه عزیزم این پولی است که از

    فروش عروسک ها به دست اورده ام

hossein shirazi بازدید : 17 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

 


 

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

 


همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:



عجب بد شانسی‌ای آوردی


 

 

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟


چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر


به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.


 

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

 

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

 

 

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن


اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

 


 

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد


 

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

 

 

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.



 

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.



 

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

 


 

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند


راه برود، از بردن او منصرف شدند.

 


 

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟



هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.

 


 

یک روی خوب و یک روی بد.

 


 

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

 


 

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

 


 

زندگی سرشار از حوادث است…

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 27
  • بازدید کلی : 675
  • کدهای اختصاصی

    صفحات پاپ آپ